سلام از ۵ اسفند و ساعاتی قبل از بله
برون....سن خیلی کمی داشتم فکر میکنم سوم دبیرستان بودم که با دنیای وبلاگ اشنا شدم..اون زمان بلاگفا اینقدر خلوت نبود،پر بود از دختر و پسرهایی که عاشق هم بودن و منتظر هم بودن یا تموم کرده بودن یا عاشقی میکردن باهم ،اما اینقدر من فضاش رو دوست داشتم که حد نداشت ،می تونستی ساعت ها صفحات مختلف و روایت های مختلف رو بخونی و زندگی ادم ها رو لمس کنی ،وقتی با محمد آشنا شدم تصمیم گرفتم ماهم چنین صفحه ای داشته باشیم و خاطراتمون رو یادداشت کنیم!سال ۹۴ بود فکر میکنم که این وبلاگ رو ساختم،با همین اسم و رسم ..من و محمد خیلیی باهم دعوا میکردیم اوایل و یه بار وقتی دعوامون شد دیگه پاکش کردم اما از سال ۹۵ دیگه استوار موند تاااا به الان...من دست به قلمم خیلی بود و قدیم ترها خیلییی می نوشتم,کافی بود یه جمله بشنوم همون رو ادامه میدادم و پارگرافها می نوشتم...تمام روزهای ما اینجا ثبت شده و مثل یه روایت به یادگار مانده....امشب همه چیز رو دارم دوره میکنم...شرکتی که محمد مشاورش بود و منی که کارمند یه شرکت دیگه بودم...نمایشگاه الکامپ سال ۹۴ و آذر ماه....نگاه مون گره خورد و دلامون موند پیش هم...بعد چند وقت همو دیدیم و همه چی شروع شد...بابا و محمد یه بار باهم ملاقات کردن و یادمه بابام مخالف صد در صد بود...همون بابایی که الان برای محمد چای میاره...روز فرداش که بابا جواب منفی داد یادمه رفتم توو مسجد محله مون و بامحمد حرف زدم و هق هق گریه کردم..صدای محمد هنوووووزتوو گوشمه « این راه خیلی سخته»...و هیچ وقت نمی تونم بگم چهقد سخت بود!!!!!!!به معنای واقعی سخت بود...دردناک..و نفس گیر...یادمه من اون موقع ها عااااشق عروس شدن بودم، هر بار میدیدم که دوستام و فامیلامون ازدواج میکنن بی انگشتر الماس و كفشاي رنگي رنگيواس...
ما را در سایت انگشتر الماس و كفشاي رنگي رنگيواس دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : thisage بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 9:34